سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای گمشده ی آسمانی من....

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/9 6:44 صبح

ای گمشده ی آسمانی من...

گویند  همه ی آدمها در دنیا گمشده ای دارند
و برای پیدا کردن گم شده هاشان  باید هجرت کنند .
                ای گمشده ی آسمانی من ،
برای پیدا کردنت بار سفر را بسته ام .
می دانم راهم بسی طولانی و پر فراز و نشیب است
  اما من آماده ام !
چرا که بی تو محو شدن ذره دره ی خود را می بینم .
آری من آماده ام !
                     آماده ی هجرت از خود !
از خود هجرت می کنم تا به تو برسم و جاودانگی را در آغوش بگیرم .
راهی بس طولانی پیش رو دارم . با چشمان منتظرت امیدم بخش !




کلمات کلیدی : شعر، سفر، قطعه، آسمان، گمگشته، هجرت، آدم، پیدا

به دیدارم بیا هر شب ...

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/9 6:33 صبح

من تنها و تاریکم

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تاریک و تنهای خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است
بیا بنگر؛ چه غمگین و غریبانه در این ایوان سر پوشیده؛
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام
با این پرستوها و ماهی ها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
شب افتاده است و...

من تنها و تاریکم




کلمات کلیدی : شعر، قطعه، بهشت، تنها، تاریک، دیدار، پرستو

حالا قلم مو را بردار....

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/8 9:24 عصر

حالا قلم مو را بردار

 نامت را در پرانتزی می نویسم که آن را برای همیشه خواهم بست

سالها بعد چون دری قدیمی بازش می کنند

مرد بر دریچه خیره مانده و

زن آرام دور می شود

حالا قلم مو را بردار!

موهای مرد را سفید کن

گرامافون را خاموش

و اندوه را در قاب هایی تاریک

از تمام دیوار ها بیاویز

در کشیدن تار عنکبوت آزادی!

در بسته می شود

و نامت را در پرانتزی می نویسم

که آن را برای همیشه خواهم بست

سالها بعد

چون قبری بازش می کنند

زنی

خودکارش

دستش

دلش

در لای یک پرانتز غمگین گیر کرده است



حالا قلم مو را بردار




کلمات کلیدی : شعر، قطعه، قلم مو، نقاشی، آزاد، قبر، پرانتز، نام، سادات

بگذار تا بگریم.....

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/8 12:32 صبح

بگذار تا بگریم چون ابر  در بهاران        کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

خاموش و آرام بر ساحل دریایی از خاطرات روزگار عاشقی می نشینیم و صفحه صفحه خاطرات عشق را ورق می زنیم




کلمات کلیدی : شهید، شهادت، شعر، قطعه، گمنام، گریه، آرام

آمده ام که بنگرم : که ماندنی؟ که رفتنی؟

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/7 4:34 عصر

آمده ام که بنگرم   تا به کجا پریده ای

وه چه خیال باطلی
در پی تو حباب وار
طی طریق می کنم !
آمده ام که بنگرم
تا به کجا پریده ای ؟
چشم دلم به سوی تو
چشم سرم به این زمین
ماندی و تا ابد ولی
حال خراب من ببین!
ماندی و دست من ولی
تا در باغ نارسد!
آمده ام که بنگرم :
که ماندنی؟ که رفتنی؟!!




کلمات کلیدی : شهید، شهادت، شعر، قطعه، گمنام

تو را مانند یک پرنده در وجود خویش حل می کنم...

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/6 6:46 صبح

آیا خواهان آن هستی که بدانی چه قیمتی دارم؟

آیا خواهان آن هستی که بدانی چه قیمتی دارم؟!
من آنم که کسی نمی تواند خریداری کند.
آن را که بخواهد، بر سر قیمت لجاج کند، پس می زنم.
او را در جوهر خویش حل می کنم و در خوشبختی خود زندانی، که در آن غرق شود.
من گونه ام را به گونه شب نهاده ام و صدای تو را شنیده ام.
 و من رایحه پر اسرار، وفور بی نظم تو را، به نظم خود کشانده ام.
آیا خواهان ان هستی، بدانی چه قیمتی دارم!!!




کلمات کلیدی : شهید، شعر، قطعه، گمنام، قیمت، جوهر، دریا، رایحه، خواهان

کوثر دالان بهشت....

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/6 5:17 صبح

 

با من می مانی؟!

تنهایم نگذار...

دیوار استوار،پنجره ی بدون هوا.

دلم گرفته...

فریادم را در کدام فضا رها کنم که آوار نسازد؟

راهی به بیرون نیست

تمامی مسیرها را دزدیده اند

مثل تک تک ستاره ها

تنهایم مگذار...

دل کوچکم با امید تو پر شده

هوا،آسمان و ماه را پنهان کرده اند.

تنهایم مگذار...

شاید این آخرین راه باشد.

با من می مانی؟!

 




کلمات کلیدی : شهید، شعر، قطعه، بهشت، گمنام، کوثر، تنها

اکنون بر کدامین دشت می بارد...

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/4 3:50 صبح

نپرس برای چه گریه می کند، اینجا بوی بهشت می دهد

سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند.
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر
و آسمان
چون من غبار آلود دلگیری.
باد بوی خاک باران خورده می آرد.
سبزه ها در رهگذار شب پریشانند
آه
اکنون بر کدامین دشت می بارد؟
باغ حسرتناک بارانی ست
چون دل من در هوای گریه ی سیری ...




کلمات کلیدی : شهید، شعر، قطعه، باران، گمنام، دشت، گریستن

عاقبت سایه ی گمگشته ی کیستم...

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/4 2:18 صبح

سایه ی گمگشته ی کیستم

بوی غربت می دهم اما غریبه نیستم
                 گر چه می دانم که من اندر غریبی زیستم
مثل رودی بستر این خاک را طی کرده ام
                       تا بفهمم عاقبت در جست و جوی کیستم
در عبور لحظه ها بر روی پای اشتیاق
                     لب شکست از خستگی اما چنان می ایستم
دست بادی برگ های سبز عمرم را ربود
                      گر چه اینجا هستم اما در حقیقت نیستم
رو به روی آینه شب تا سحر غم می خورم
                     تا بدانم عاقبت سایه ی گمگشته ی کیستم؟

 




کلمات کلیدی : شهید، شهادت، شعر، قطعه، بهشت، گمنام، غربت، گمگشته، لاله، راهیان نور

یک نفر در دل خاک....

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/1 11:33 عصر

یک نفر در دل خاک

زندگی دفتری از خاطرهاست
یک نفر در دل شب، یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست
یک نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد
ما همه همسفریم
یادمان باشد فردا حتما ناز گل را بکشیم
حق به شب بو بدهیم
و نخندیم دیگر به ترکهای دل هر گلدان
و به انگشت نخی خواهیم بست تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است
زندگی باید کرد
و بدانم که شبی خواهم رفت

...و شبی هست که نباشد پس از آن فردایی




کلمات کلیدی : شهید، شهدای گمنام، شهادت، شعر، قطعه، در دل خاک، خاطره، عکس، یاد

<      1   2   3      >