• وبلاگ : قطعه اي رو به بهشت
  • يادداشت : آمده ام که بنگرم : که ماندني؟ که رفتني؟
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + آناهيتاسادات تنها 
    آي آدماي مهربون يه قصه دارم براتون
    قصه اي از شباي غربت تا طلوع صبحمون

    شبهايي که ماه تابون نبودش تو آسمون
    تا يه صبح که عشق پرشد از تب خورشيدمون

    ....

    يکي بود يکي نبود، شادي نبود و غصه بود
    زير گنبد کبود، دل چه غريب نشسته بود

    روز و روزگاري بود، زمستون و سرمايي بود
    دل توي دست زمون بازيچه تنهايي بود

    غم دل راستکي بود، غصه دل بي کسي بود
    سهم دل از عاشقي تا صبح، بيقراري بود

    گوشه خلوتي بود، کنج دلم حسرتي بود
    نقش خنده به لبم صورتک دلقکي بود

    خواب شب شکسته بود، بند دلم گسسته بود
    بعد کابوس شبم اشک به چشم نشسته بود

    تار بود و تيره بود، شوقمو کس نديده بود
    انگار که از دنياي من شادي پرکشيده بود

    اما يک صبح بهار، آسمون باز شده بود
    خواب شيرين شبم شور و شر ساز شده بود

    شعر تن آواز شده بود، شوق پر پرواز شده بود
    انگارکه بعد فصل سرد بهار آغاز شده بود

    پرستو عاشق شده بود، غنچه عشق ناز شده بود
    فکر دوست داشتن و موندن، قصه و راز شده بود

    سبزه پرپشت شده بود، قناري سرخوش شده بود
    مثل شاهنامه ته قصه من خوش شده بود

    ...

    بالا رفتيم خدا بود، پايين اومديم زمين بود، قصه ما همين بود...