• وبلاگ : قطعه اي رو به بهشت
  • يادداشت : حالا قلم مو را بردار....
  • نظرات : 0 خصوصي ، 1 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + آناهيتاسادات تنها 

    روي پل زندگي ايستاده ام و سنگيني نگاهم را به آينده اي دوخته ام كه رنگي

    ندارد!

    ققنوس پير شب رهايم نمي كند و با آواي خاكستري اش پژمردگي را به رخ

    احساسم مي كشد.

    سايه ي درختان بلند ترس را به وجود يخ زده ام مي سپارند.

    به عقب تر نگاه مي كنم. دستهاي خون آلود تو را مي بينم.

    دوباره زخمِ خنجر را بر پشتم حس مي كنم و دردم تازه مي شود.

    از گذشته ام فقط زخم را به يادگار دارم و تو را!


    تويي كه با بي رحمي تمام دردم بودي و دردم ماندي!

    حتي نگاه هاي مهربانگونه ي عشق هم نتوانست مرا و دلتنگي ام را از قفس

    سربي بي كسي ها برهاند.

    روزي را كه دست هايم را به تو سپردم خوب به ياد دارم.

    آنقدر مدعي بودي كه باورت كردم .

    سنگ روي سنگ بند نمي شد اگرغزلهاي شبانه ام را بين ديوار فاصله مان قايم

    نمي كردم!

    عاشق نبودي اما عاشقانه باورت كردم ... .

    شانه هايت به وقت گريستنم مي لرزيد.

    يادت هست خنده هايم را قاب مي گرفتي و به ذهن زمان مي سپردي؟

    مضحك است ...

    آنقدر خسته ام كه ديگر حالي براي خنده هاي معني دار هم ندارم!!

    آري... امروز روي پل زندگي ايستاده ام.

    اين طرف تويي و يادگاري ات و طرف ديگرآينده اي كه رنگي ندارد و قلبم

    نقطه ي تلاقي اين دو!

    و پايين تر ... صخره هايي كه در انتظار جسد يخ بسته ام بي تابي مي كنند!!!

    مرا به خاطر بسپار !