بهانه ای برای سلام کردن
و عشق بود که اولین انگیزه را پشت و
خیلی گشته
بودیم،نه پلاکی،نه کارتی،چیزی همراهش نبود.لباس فرم سپاه تنش بود.چیزی
شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد.خوب که دقت کردم،دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده.خاک وگل ها را پاک کردم.دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم.روی عقیق نوشته بود:"به یاد شهدای گمنام."
سلام، به شهدای گنام، بهترین بهانه برای شروع...
شاید برای شروع دیر باشد، اما، باید گفت. حداقل برای یک بار، تا خالی شوم
از این درد و بتوانم بگویم.....
آفرید و گفت به نبی و وصی خود : «لو لا فاطمه لما خلقتکما» و آن گاه
ازلیت به ابدیت پیوند خورد.آری!ابدیت شاهراه جاودانگی است و جاودانگی نشان
در بی نشانگی دارد...
شیشه ی پنجره ی ابدیت می توان نگاهی مادرانه را حس کرد. و لبخند سپیدی را
که پشت کبودی یک سیلی می نشیند:صبور و سپید...
در پس آن سپیدی ژرف ، کمی این سو تر،عطر مظلوم یاس غوغا می کند و
در جان عاشقان رسوخ می کند و شهدای گمنام را ببین که چه غیورانه در
کوچه یاس های پرپر عاشقانه و لب تشنه در گذرند! همانان که در کوله های
خاکیشان حتی نامشان هم سنگینی نمی کند ؛ در جاده ی عشق و روشنی مستانه
گام بر می دارند و به ابدیت می پیوندند و عشق رنگ طلوع
به خود می گیرد.
کلمات کلیدی :