سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اکنون بر کدامین دشت می بارد...

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/4 3:50 صبح

نپرس برای چه گریه می کند، اینجا بوی بهشت می دهد

سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند.
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر
و آسمان
چون من غبار آلود دلگیری.
باد بوی خاک باران خورده می آرد.
سبزه ها در رهگذار شب پریشانند
آه
اکنون بر کدامین دشت می بارد؟
باغ حسرتناک بارانی ست
چون دل من در هوای گریه ی سیری ...




کلمات کلیدی : شهید، شعر، قطعه، باران، گمنام، دشت، گریستن

عاقبت سایه ی گمگشته ی کیستم...

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/4 2:18 صبح

سایه ی گمگشته ی کیستم

بوی غربت می دهم اما غریبه نیستم
                 گر چه می دانم که من اندر غریبی زیستم
مثل رودی بستر این خاک را طی کرده ام
                       تا بفهمم عاقبت در جست و جوی کیستم
در عبور لحظه ها بر روی پای اشتیاق
                     لب شکست از خستگی اما چنان می ایستم
دست بادی برگ های سبز عمرم را ربود
                      گر چه اینجا هستم اما در حقیقت نیستم
رو به روی آینه شب تا سحر غم می خورم
                     تا بدانم عاقبت سایه ی گمگشته ی کیستم؟

 




کلمات کلیدی : شهید، شهادت، شعر، قطعه، بهشت، گمنام، غربت، گمگشته، لاله، راهیان نور

به یاد آنان که بی ادعا در آسمان اوج گرفتند....

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/3 3:9 صبح

به یاد آنان که بی ادعا، در آسمان اوج گرفتند

...آن ها که بر فراز آسمان درس پرواز آموخته بودند ،

دیگر زیستن بر خاک زمین میسرشان نبود و جنگ بهانه ای بود

تا مشق نیمه کاره ی آسمانی بودنشان را کامل کنند ....

 




کلمات کلیدی : شهید، شهادت، آسمان، اوج، پرواز، گمنام، فراز

تولدی دیگر...

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/3 3:3 صبح

من اکنون ایستاده ام و خود را می نگر م

من اکنون ایستاده ام و خود را می نگر م

که دارم از پس تکه ابرهای نمودین خویش سر می زنم.

طلوع خود را می نگرم

و خود را به نرمی و رضایت،

غرق لذت و امید،

تسلیم او می کنم.

او که مرا در خود می مکد

و من همچنان ساکت می مانم تا تمام شوم!

نسیم امید بر چهره ام می وزد و من،

در نشئه ی مطبوع نیست شدن هایم،

غرقه در شکر و اشک،

در انتظار آنم که از آن پر شوم.

احساس می کنم که آن چه اکنون در من می جوشد،

سراپایم را فرا می گیرد،

تمام"هستن" م را لبریز می کند.

همه ی لکه هایی را که از اثر انگشت طبیعت

بر دیواره های"بودن" م مانده بود،می زداید.

مرا در خود می شوید.

دیگرم می سازد و من،

گرم این لذت درد آمیز تولد خویش،

ساکت مانده ام.

اما نمی دانی!

این که در من فرا می رسد به عظمت همه ی این هستی است،

چه می گویم؟

به عظمت ابدیت است.

به عظمت مطلق است و به هراس بی کرانگی!

سنگینی آفرینش را دارد و جلال خدا را

و "بودن" من،

این قفس تنگ و ناتوان،

گنجایش آن را ندارد.

احساس می کنم که در خود فرو می شکنم،

نمی دانم چیست؟ اما بی تابم

 




کلمات کلیدی : شهید، شهادت، شعر، گمنام، تولد، شریعتی

<      1   2   3