سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به دیدارم بیا هر شب ...

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/9 6:33 صبح

من تنها و تاریکم

به دیدارم بیا هر شب
در این تنهایی تاریک و تنهای خدا مانند
دلم تنگ است
بیا ای روشن ای روشن تر از لبخند
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دلم تنگ است
بیا بنگر؛ چه غمگین و غریبانه در این ایوان سر پوشیده؛
وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده ام
با این پرستوها و ماهی ها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
شب افتاده است و...

من تنها و تاریکم




کلمات کلیدی : شعر، قطعه، بهشت، تنها، تاریک، دیدار، پرستو

کوثر دالان بهشت....

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/6 5:17 صبح

 

با من می مانی؟!

تنهایم نگذار...

دیوار استوار،پنجره ی بدون هوا.

دلم گرفته...

فریادم را در کدام فضا رها کنم که آوار نسازد؟

راهی به بیرون نیست

تمامی مسیرها را دزدیده اند

مثل تک تک ستاره ها

تنهایم مگذار...

دل کوچکم با امید تو پر شده

هوا،آسمان و ماه را پنهان کرده اند.

تنهایم مگذار...

شاید این آخرین راه باشد.

با من می مانی؟!

 




کلمات کلیدی : شهید، شعر، قطعه، بهشت، گمنام، کوثر، تنها

باور اگر ندارید، شاهد بیاورم..

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/5 8:39 صبح

به یاد شهدای گمناممی گویند بشر هماره سودایی پرواز بوده است و ساده انگارانه می پندارند آنچه اکنون بدان دست یافته، همان آرزوی دیرینه است که در نهاد او نهاده اند. غافل که آنچه او را مبتلای آن نوشته اند، در آسمان پرسه زدن و در ابرها غوطه ور شدن نیست. پرواز برای ما نه آن است که بدان دل خوش ساخته اند.

 

پرواز برای ما، جدا شدن از زمین نیست، آنسان که ماندن، چسبیدن به آن ...

پرواز برای ما، به آسمان رسیدن نیست، کهکشان در نوردیدن نیست...

اصلاً، پرواز برای ما آسمان و زمین ندارد. در زمین سکنی گزیدن همان و از آسمان گذشتن، همان.

نه از یک آسمان، تا آنجا که حتی ملک را نیز بال بشوزد.

و گویا از همین روست که ما را بال نداده اند؛ شاید، تا بدانیم پرواز برای ما، بال زدن نیست، پریدن نیست.

بال زدن و پریدن و اوج گرفتن، برای پرنده هاست...

انسان فقط پرواز می کند؛ یعنی پرواز می شود... اوج نمی گیرد، عروج می گیرد...

باور اگر ندارید، شاهد بیاورم..؟




کلمات کلیدی : شهید، بهشت، یاد، پرواز، گمنام، شهدا، مردان بی ادعا

عاقبت سایه ی گمگشته ی کیستم...

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/4 2:18 صبح

سایه ی گمگشته ی کیستم

بوی غربت می دهم اما غریبه نیستم
                 گر چه می دانم که من اندر غریبی زیستم
مثل رودی بستر این خاک را طی کرده ام
                       تا بفهمم عاقبت در جست و جوی کیستم
در عبور لحظه ها بر روی پای اشتیاق
                     لب شکست از خستگی اما چنان می ایستم
دست بادی برگ های سبز عمرم را ربود
                      گر چه اینجا هستم اما در حقیقت نیستم
رو به روی آینه شب تا سحر غم می خورم
                     تا بدانم عاقبت سایه ی گمگشته ی کیستم؟

 




کلمات کلیدی : شهید، شهادت، شعر، قطعه، بهشت، گمنام، غربت، گمگشته، لاله، راهیان نور

آنکه عاشق می شود خدائی دارد

ارسال‌کننده : قطعه ی گمنام در : 89/3/1 9:53 عصر

آن که عاشق می شود خدایی دارد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال . فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش ، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد

 و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت . چای خوش طعم بود . پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت .
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد . و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت .
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت .
دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ، نجار را به یاد آورد و نجار ، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد . و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .
و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است و آن که امید دارد ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت .
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ، با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ، پس برای من هم خدایی است .
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است .

عرفان نظرآهاری




کلمات کلیدی : شهید، شهدای گمنام، شهادت، جنوب، مناطق جنگی، عرفان، نظر آهاری، عاشق، خدا، متن کوتاه، خاک کربلا، بهشت

<      1   2